به یاد داری شبهایی که مرا به خلوت خود دعوت می کردی و عظمت عرش بی انتهایت آنچنان پاهای مرا لمس می کرد که تقاضای بازگشت می کردم ، به بسترم باز می گشتم و چون از خواب می پریدم آنچنان می گریستم که گویی کسی را گم کرده باشم.
دیگر مرا به خلوتت دعوت نمی کنی؟
دیشب به یاد تو بودم.آرزو کردم بر بلندترین اوج زمینی ، دور از گوش هر غریبه ای بلند فریادت بزنم آنچنان که خودم صدایم را بشنوم . صدای التماس های خود را . و تو به بهای نعره های ملتمسانه من در قالب یک قطره باران اشکی بریزی تا گونه هایم را نوازش کند . دیشب اشکها برایت ریختم . ندیدی ؟
85/11/26
ff
ww