23 .

من امشب مستم و وحشی
نمی فهمم چه میگویم
و با پایی که لرزان است
به درگاهت می آیم باز
و ای کوه یخ سنگی
مرا نادیده میگیری

و میدانی تو خود گو یا
که دستانم چه میلرزد
و میکوشد رها سازد
ترا از قالب سردت


86/3/2