دیروز که کاغذ پاره های آرزوهام رو ورق می زدم،یه زنبق آبی خشک شده پیدا کردم که هرگز نه در دفتر کسی تصویری از خودش جا گذاشت و نه سعی کرد در گلدان محبت کسی ریشه کنه.
فقط روی صفحه ای از آرزوهام نوشته بود :" نگران من نباش، نیامده بودم که بمانم ، رفتن هم شاید اشتباهی بود شبیه اشتباه آمدن . "

نا گفته ها



گمان می کردم عشق کودکی باشد بازیگوش که خواب کردن بی قراری هایش تمام تنهایی ام را پر می کند.امروز اما چنان ازو گریزانم که گاه فراموش می کنم چقدر برای اولین بار که به خانه ام پا گذاشت خوشحال شدم و گاهی به تمام لحظه های قشنگی که با او دارم شک می کنم.
گمان می کنم دچار خیالات وسوسه انگیز شده است. ساعتها از بهانه های زندگی اش با من سخن می گوید و چشمان ساده کودکانه اش برق می زند. بی دلیل می خندد و گاه بی دلیل گریه می کند و همه سختی ها را به چشم بازی های کودکانه می بیند . زندگی می کند در عدم وابستگی و انتظار.
روزها آنچنان به دنبال بهانه های زندگی اش می رود که شب مرا همدم تنهایی ام می کند و خیلی زود به خواب می رود. گاهی احساس می کنم بدون آنکه متوجه بشه یک روز شکسته خواهد شد همین مرا آنقدر نگران می کند که دوست دارم کوله اش را ببندم و راهی اش کنم قبل از ینکه خود را ملامت کنم که " تراشیدم پرستیدم شکستم " . با خود میگویم : " خداحافظی کار سختی نیست با این حال شهامتی می خواد که داشتنش هم کار هر کسی نیست. " من تلخ تر از زهر می شوم اما نمی توانم بیازارمش . اون می خوابه و من دیگر خودم نیستم. پر از درد میشوم و به خود مگویم فردا غروب که بیاید دیگر به خانه ام راهی ندارد.چراغها را خاموش می کنم که بداند من نیستم و باید برود. اما هر روز که با صدایش از خواب بیدار میشم و می بینم هنوز کوله اش کنار اتاقم است به حماقت دیشب خود می خندم .
افسوس که او نمی داند به خاطر ماندن او من ذره ذره آب می شوم. من ترجیح میدهم یکباره خورد شوم . گاهی فکر میکنم رفتن خیلی بهتر از ماندن و فراموش شدن است اما انگار دوست دارم بیاستم و شیطنت هایش را ببینم. از این که ذره ذره با او پیر می شوم و برایش غصه میخورم . بدترین لحظه ها وقتی است که صدای خنده هایش همه جا را می گیرد و من حس میکنم دیر یا زود از کنارم میرود .انگار فقط مانده است که چند بیت آخر غزل خود را تمام کند . تردیدی ندارم در آن روز چیزی جز اشک برای بدرقه اش ندارم

87/1/11


" ترا نمیدانم ولی من از گذر لحظه های نافرجام
که جمعشان بزنی بی تو رنگ مس دارند
- اگرچه سرخ ولی مفت و سرد و کم ارزش -
همیشه بیزارم

ترا نمیدانم ولی من از گذر لحظه ها حذر دارم
درون خانه تنهایی ام کشانده شدم
دوباره حس غریبی درون خانه ماست
چقدر کوتاه است بهار خوبیمان
و باز فصل خزانی میان این دو بهار
راستی چرا باید میان فصل خوشی وقفه خزان افتد

همیشه آخر هر داستان خوش یا بد
به خطی سیاه تر نوشته است
' پایان '
قسم به پاکی قلبت که این حقیقت ناب بدون پایان است
قسم به گریه آنشب به روی شانه عشق به پای عهد نخستین همیشه میمانم

هرکه اعتراف مرا چنین غریب به گوشش نمی شنید شنید
تو اعتراف مرا ناشنیده مگیر
تو التهاب مرا نا نوشته مدان "