" ترا نمیدانم ولی من از گذر لحظه های نافرجام
که جمعشان بزنی بی تو رنگ مس دارند
- اگرچه سرخ ولی مفت و سرد و کم ارزش -
همیشه بیزارم

ترا نمیدانم ولی من از گذر لحظه ها حذر دارم
درون خانه تنهایی ام کشانده شدم
دوباره حس غریبی درون خانه ماست
چقدر کوتاه است بهار خوبیمان
و باز فصل خزانی میان این دو بهار
راستی چرا باید میان فصل خوشی وقفه خزان افتد

همیشه آخر هر داستان خوش یا بد
به خطی سیاه تر نوشته است
' پایان '
قسم به پاکی قلبت که این حقیقت ناب بدون پایان است
قسم به گریه آنشب به روی شانه عشق به پای عهد نخستین همیشه میمانم

هرکه اعتراف مرا چنین غریب به گوشش نمی شنید شنید
تو اعتراف مرا ناشنیده مگیر
تو التهاب مرا نا نوشته مدان "
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد