نا گفته ها



گمان می کردم عشق کودکی باشد بازیگوش که خواب کردن بی قراری هایش تمام تنهایی ام را پر می کند.امروز اما چنان ازو گریزانم که گاه فراموش می کنم چقدر برای اولین بار که به خانه ام پا گذاشت خوشحال شدم و گاهی به تمام لحظه های قشنگی که با او دارم شک می کنم.
گمان می کنم دچار خیالات وسوسه انگیز شده است. ساعتها از بهانه های زندگی اش با من سخن می گوید و چشمان ساده کودکانه اش برق می زند. بی دلیل می خندد و گاه بی دلیل گریه می کند و همه سختی ها را به چشم بازی های کودکانه می بیند . زندگی می کند در عدم وابستگی و انتظار.
روزها آنچنان به دنبال بهانه های زندگی اش می رود که شب مرا همدم تنهایی ام می کند و خیلی زود به خواب می رود. گاهی احساس می کنم بدون آنکه متوجه بشه یک روز شکسته خواهد شد همین مرا آنقدر نگران می کند که دوست دارم کوله اش را ببندم و راهی اش کنم قبل از ینکه خود را ملامت کنم که " تراشیدم پرستیدم شکستم " . با خود میگویم : " خداحافظی کار سختی نیست با این حال شهامتی می خواد که داشتنش هم کار هر کسی نیست. " من تلخ تر از زهر می شوم اما نمی توانم بیازارمش . اون می خوابه و من دیگر خودم نیستم. پر از درد میشوم و به خود مگویم فردا غروب که بیاید دیگر به خانه ام راهی ندارد.چراغها را خاموش می کنم که بداند من نیستم و باید برود. اما هر روز که با صدایش از خواب بیدار میشم و می بینم هنوز کوله اش کنار اتاقم است به حماقت دیشب خود می خندم .
افسوس که او نمی داند به خاطر ماندن او من ذره ذره آب می شوم. من ترجیح میدهم یکباره خورد شوم . گاهی فکر میکنم رفتن خیلی بهتر از ماندن و فراموش شدن است اما انگار دوست دارم بیاستم و شیطنت هایش را ببینم. از این که ذره ذره با او پیر می شوم و برایش غصه میخورم . بدترین لحظه ها وقتی است که صدای خنده هایش همه جا را می گیرد و من حس میکنم دیر یا زود از کنارم میرود .انگار فقط مانده است که چند بیت آخر غزل خود را تمام کند . تردیدی ندارم در آن روز چیزی جز اشک برای بدرقه اش ندارم

87/1/11


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد