در آن شبها
سکوتی مبهم و غمگین
خیالی سرد و بیهوده
نگاهی سرکش و سنگین
مرا تا آسمان با تو گفتن برد
و چندی پس
صدای غرش ابری مرا در بستر
تنهایی ام انداخت
دلم از درد به خود پیچید و پرسید
اگر در بسترش آرام خفته
چرا با یاد او آرامشم نیست
وگر با یاد من شب زنده دار است
چرا از او صدایی در شبم نیست
نمیداند که من هم بی قرارم؟
خیالش را همه جا می کشانم
خیال آنکه از خود او بپرسد
که من هم دل به یادش می سپارم؟
85/10/9